داستان های خانوم x



سلام .وقت بخیر .امیدوارم همگی تا این لحظه،لحظات شیرین زیادی رو پشت سر گزرونده باشین وسال جدید خیلی بهتر وبا حال خوبیای بیشتری براتون آرزو میکنم و اینکه امیدوارم تمام چیزایی که امسال نتونستیم بهشون برسیم انشالله سال دیگه با تلاشا وپشت وکارای بیشتری  بتونیم بهشون برسیم .خلاصه از اینا که بگزریم میرسیم به اینکه فک نمیکنم هیچ آدم عاقلی قبل از چهارشنبه سوری عیدو بهتون تبریک گفته باشه پس خوشحال میشم اولین دیونه ای باشم که سال جدیدو بهتون تبریک میگم.

داشتن هدف،امید،صبر،دلخوشی،روزای خوش و در آخر پول،آرزوهایی که من تو سال جدید برا تک تک دنبال کننده های وبلاگم دارم.

وچقدر من خوشحال میشم اگه بتونم توی مسابقه وبلاگ نویسی مقام بیارم.

وچقدر عالی میشه اگه شما،دوستان گل ودنبال کننده های عزیز تورسیدن به این موفقیت کمکم کنید

این آدرس من تو بلاگفا هست :kamabiii.blogfa.com

اگه قدم رنجه کنین وتشریف بیارین به وبلاگ که آدرسشم نوشتم بی نهایت ازتون ممنون میشم واونایی که وبلاگای پربازدیدی دارند اگه لطف کنند آدرس وبلاگی که گفتم رو پیوند کنند که نور الانور میشه .

در کل از اونایی که این پست رو جدی میگرند وکمکم میکنند بی نهایت مچکرم.واگه برعکس این اتفاق هم بیوفته درکتون میکنم.شاید اونقدر مهم نیستم که بخواین کمکم کنین ودل نگرانی من براتون اهمیتی نداره.






روز ها میتوانند هر طور که میخواهند از پی هم بگزرند مهم نیست که در آن روز کار مفیدی انجام دادی یا نه فقظ میگزند چرا در این دنیایی که لحظات اینقدر زود میگزرند بیشتر تلاش نمیکنیم همگی همانند لب هایی هستیم که فقط حرف میزنیم وقت عمل که بشود با بهانه های مختلف مثلا امروز کار داشتم ویا امروز حوصله نداشتم  کار را به عقب میندازیم آنقدر عقب که وقتی به خودمان میاییم میبینیم کاغذ های باطله ای شدیم که نه دیگر ارزش خوانده شدن داریم ونه ارزش استفاده کردن کاغذ هایی که فقط خط خطی شدیم بدون اینکه کلمه ای معنادار داشته باشیم مگر نه اینکه بعد هر سختی آسانی ای درانتظار است چرا آدم های صبوری نیستیم چرا برای بهتر شدن تلاش نمیکنیم یک نمونه با رزاش خود من آنقدر به نوشتن علاقه دارم که با صد جمله هم سروته اش، هم نمی آید ولی کی حوصله نوشتن دارد. این را گفتم تا خدایی نکرده فکر نکنید چندان فرقی با شما ها دارم همیشه دوست داشتم تافته جدا بافته ای باشم اما یادم رفته برای تافته ای جدا بافته شدن به کلافی متمایز از تمام کلاف ها نیاز دارم به شب بیداری هایی . به بی خوابی هایی که شاید کمتر کسی پذیرای آن باشد وای که دلم چقدر میگیرد از خودم وقتی به زود تسلیم شدن ها وزود از پا در آمدن هایم فکر میکنم ولی ناخودآگاهی پوفی بلند میکشم ووبا خودم مدام تکرار میکنم کافیه تمومش کن باید قبلا به این افسوس هایت فکر میکردی الان وقتشه تلاش کنی .تلاش، میفهمی درست است کلمه ای چهار حرفی است اما سازنده چهار ستون برای خانه رویایی ات هست که همیشه آرزویش را داشتی، دیگر کافی است هرچقدر که احمق بودی واونی بودی که واقعا نبودی. خودت باش، مهربون سرسخت وامیدار، خودت همان که از ذره های طلا ساخته شده ، نباش مثل بقیه آدم های این شهر بعد با خودم خنده ای زیرکانه از آن خنده های توی دلی میزنمو وبا خودم میگم بعله من میتونم .چون امید دارم قطعا میتونم.




 

.نوشته شده توسط:khanomx

چهل کاری که دخترا هرگز نمی تونند انجامش بدن!!!!

      1-
چیزی در مورد ماشین فهمیدن ، البته به جز رنگش
      2-
درک مضمون اصلی یک فیلم هنری
      3-
بیت وچهار ساعت رو بدون فرستادن اس ام اس زندگی کردن
      4-
بلند کردن چیزی
      5-
پرتاب کردن
      6-
پارک کردن
      7-
خواندن نقشه
     8-
ی کردن از بانک
     9-
آرام و ساکت جایی نشستن
    10-
بیلیارد بازی کردن
    11-
پول شام رو حساب کردن
   12-
مشاجره کردن بدون داد کشیدن
   13-
مواخذه شدن بدون گریه کردن
   14-
رد شدن از جلوی مغازه کفش فروشی
   15-
نظر ندادن در مورد لباس یک غریبه
   16-
کمتر از بیست دقیقه داخل یک دستشویی بودن
   17-
دنده ماشین را با انگشت عوض کردن
   18-
راه انداختن درست یک ویدئو
   19-
تماشای یک فیلم جنگی
   20-
انتخاب سریع یک فیلم
   21-
وقتی موهاشون رو زیر روسری یا مقنعه میبرین دهنشون رو یه متر باز نکنن
   22-
ندیدن فیلم هندی
   23-
غیبت نکردن
   24-
فحش ناموسی دادن
   25-
نرقصیدن موقع شنیدن یک آهنگ شاد
   26-
آرایش نکردن
   27-
لاک نزدن
   28-
صحبت نکردن وقتی که باید ساکت باشن
   29-
سیگار برگ و یا چپق کشیدن
   30-
درک کردن شوهر وقتی اعصابش خورده
    31-
گریه کردن بدون آبریزش بینی
   32-
غذا پختن بدون تماشای تلویزیون
   33-
تماشای اخبار و خوندن رومه
   34-
نق نزدن
   35-
لگد زدن
   36-
از سن بیست و پنج سالگی رد شدن
   37-
اخ تف کردن
   39-
خواستگاری رفتن

   40- از همه مهمتر موارد بالا رو قبول کردن.



دروغ هآی مادَرَم (خیلی زیبا) 1

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
 
دروغ هآی مادَرَم (خیلی زیبا) 1
 
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:
"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
 

دروغ هآی مادَرَم (خیلی زیبا) 1
 
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
 

دروغ هآی مادَرَم (خیلی زیبا) 1

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبّت کسی ندارم." و این پنجمین دروغ او بود.
 


 
درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
 

دروغ هآی مادَرَم (خیلی زیبا) 1

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
 

دروغ هآی مادَرَم (خیلی زیبا) 1
 
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
 

دروغ هآی مادَرَم (خیلی زیبا) 1
 
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.
این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.
مادر دوستت دارم.
نکته:این داستان خودم نیست اما کاملا واقعیه با اینکه داستان طنز وخنده داری نبود ونتونست حالتنو خوب کنه اما امیدوار بتونه یکم به فکر ببرتتون.


سلام دوستان عزیز

امید وارم حالتون خوب وعالی تر از همیشه باشه.

میخواستم یه توضیحی در مورد گزاشتن داستان بعدی بدم هر وقت تعداد بازدید کننده وخواننده های وبلاگ به 50 نفر برسن داستان بعدی گزاشته میشه.

ویه توضیح مختصر میدم درمورد موضوع داستان بعدی

موضوع تمام داستان ها ومن عاشقانه نخواهد بود به احتمال قوی داستان بعدی طنز باشه.

.

.

.

.

.

ودر آخر ممنون از هم راهی تون.


خانم معلم سلام

19سال گذشت،از اینکه کجا هستید وچیکار میکنید اطلاعی ندارم.شاید هنوزبا گچ وتخته روزگار می گزرانید.اماهرجا که هستید این را بدانید شما و لبخندهایتان لذت بخش ترین خاطرات دوران تحصیلم بودید وخواهید بود.

نگاهتان،داستان های کوتاه در لابه لای تدریستان وحتی اخم های ساختگی زمانی که تنبلی میکردم واز زیر درس ومشق شانه خالی میکردم،دلنشین بود.

آن خودکار خوشرنگ سبزرنگ وآن خط زیبا که همیشه پای تمام مشق هایم بودند وآن نوشته هرچند تکراری ولی شور انگیز که محتوایش به این شرح بود(آفرین فرزند عزیزم) ومن هر بار که این نوشته را میخواندم چه کودکانه قند تو دلم آب میشد.

یادم هست روزی که گوشه حیاط دست به زانو نشسته بودم وناامید به گوشه ای زوم کرده بودم و حوصله هیچ چیز وهیچ کس را نداشتم.زنگ آخر بود زنگ رو زده بودندبه غیر من هیچ کس تو مدرسه نبود،چه مهربانانه آمدید دستانم را گرفتید و خم شدید و در گوشم زمزمه کردید بچه جون مگه یادت رفته عقربه های ساعت دارن مسابقه میدن ،دقیقه ها دارن از هم سبقت میگیرن اونوقت تو اینجا نشسته ای وزانوی غم بغل گرفتی ،چی شده مگه کشتی هات غرق شده؟؟؟

چشمام از تعجب گرد شد چی؟ دارن مسابقه میدن؟یعنی چی؟سبقت چی هست؟

همیکه رنگ تعجب رو تو چهرم دید انگار تازه فهمید که نباید از این کلمات برای دلداری دادن یه بچه ابتدایی استفاده میکرد. خندید وگفتید: پاشو بیا ببرم  برسونمت خونتون تو راه معنی حرفمو برات توضیح میدم.

این رو گفت وسوار ماشین شدیم وچه شیرین بود دقایقی که توی ماشین شما سپری شدند روز ها وسال ها گذشته ودختر بچه ای که اون روز از درد دستان کوچکش که از نوشتن مشق ها که امانش رو بریده بودند،به ستوه اومده بود حالا جوری عاشق نوشتن شده که هیچ چیز وهیچ کس نمیتونه جلوشه بگیره

معلم من اونروز نه به عنوان یک معلم بلکه به عنوان یه مار که نگران آینده فرزندشه بامن حرف زد،بعضی از حرفا اونقدر قشنگ به دل آدم میشینه که آدم حیفش میاد فراموششون کنه وحرف های اون روز معلمم تو ماشین از اون دست حرفا بود.

.

.

.

روز معلم بر همه معلمان دلسوز ومهربان ایران زمین مبارک

 

ودر پایان میخوام .(سه نقطه)معرفم که به معنای اینکه نوشته هام ادامه داره وباز مینویسم .وشما ها باز میخونید میزارم واز اون جمله معروف برای زیبا شدن نوشته کوتاهم اسفاده میکنم.

به پایان رسید این دفتر وحکایت همچنان باقیست.

 

تاریخ:12/2/98


.<<یک عدد ساده ی احمق>>.

شنیدی که میگن اگه خر هم یبار بیوفته تو چاله دفعه بعد از راهی میره که دیگه این اتفاق براش نیوفته،خیلی صادقانه باید بگم من از اون خرم خرترم.اگه هزاربارم بیوفتم تو چاله بازم از همون راهی میرم که پره چاله چولست:(

شاید با خودتون بپرسین چرا؟ مگه کم عقلی یا. یا ای وجود نداره.خلاصه اش این میشه که من یه آدم ساده ی احمق و البته بشدت زود باورم.طوری که احمقانه ترین دروغ هارو باور میکنم اونقدری زود اعتماد میکنم که اگه ماجرای اعتماد کردن هامو بهتون بگم روده پر میشید ازخنده.به خاطر همین خصلت هام اغلب تو جمع های دوستانه اذیت میشم.هرکسی باهر حرفی خیلی راحت میتونه سرکارم بزاره و یه دل سیر بخنده.حتی کسایی که دوستشون دارم هم مسخرم میکنن یا بقول معروف دنبال نخود سیاه میفرستادنم.تا همین چندی پیش فکر میکردم هیچ نسخه ای از من در هیچ کجای این کره خاکی وجود نداره ولی با وارد شدن به سن جوانی وتجربه حظور دریک اجتماع بزرگتر از خانواده(جامعه)به این درک رسیدم که تنها نیستم.شاید این مشکل فقط مال من نیست ودیگرانی هم هستن که از این موضوع عذاب میکشن ولی خب مصلمنا هر چاهی راهی هم داره.خب الان سوال اینه! راهش چی میتونه باشه؟بنظر من تنها راهش کنترل خصلت های آزاردهندست.خصلت هایی که اگه در حد خود ومعمول باشن خیلی هم میان اکثریت محبوبند.البته این نظر منه.تنها کاری که باید میکردم این بود که از خودم میپرسیدم عایا من بعلاوه دیگران با خودمم مهربونم ؟؟به خودم اعتماد دارم؟؟؟بیشترکه فکر کردم .فهمیدم که ای خیال باطل این ساختمون از پایه سسته.من همه این رفتارای به ظاهرخوب رو فقط و فقط با دیگران داشتم.این ناعادلانست من اگه خودمو دوست نداشته باشم کسی رو هم نموتونم واقعی دوستش ذاشته باشم من اگه به خودم مهربونی نکنم نباید انتظار اینو اشته باشم که آدمای دیگه باهام مهربونی کنن.واز همه مهم تر باید متوجه شدم همه لیاقت مهربونی واعتماد کردن ندارن .اگه به این موضاعات به ظاهر کوچیک ولی خیلی مهم بیشتر توجه کنیم شاید بتونیم خوشحال تر زندگی کنیم

 

جملات پایانی:

نمیدونم اگه نوشتن بلد نبودم باید غر هامو.ناراحتی هامو.دلتنگی هامو.گریه هامو.فریاد های غرق سکوتمو. چطوری خالی میکردم.

 

نوشته شده توسط:یک من داغون.(زهرا بانو)

 

laughbroken heart


عاشقانه طوری

 

لمس کن کلماتی را
که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد
لمس کن نوشته هایی را
که لمسش ناشدنیست

 کلماتی که
از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را
که خیس اشک است
لمس کن لحظه هایم را
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن تمام حماقت هایم را که بوی احماقانگی اش حالم را بهم میزند

چقدر دل سنگی میخواهد که احساس پاکی را نسبت به خودت ببنی وبی تفاوت باشی.

پس لمس کن تمام توجه هایم را

لمس کن عشقی که صادقانه تقدیمت کردم

ومتاسف باش برای خودت که

درک نکردی احساس خالصانه ای که در اختیارت قرار دادم.

وبپذیر سکوتم را که بوی تلخ فراموشی میدهد.

 

 


بیا پنجره های عشق وایمان و امیدواری را باز کنیم بیا تا دلهایمان را از کینه ها بتکانیم بیا هم توبیا وهم تمام کسانی که مثل من سودای عشق خدایی در سرمیپرورند بیایید ذره ای هرچند کوچک وناقابل خود را شبیه او(خدا) کنیم.

خب مگر چه میشود!!؟.

دنیا به آخر می رسد ؟.   یا

آسمان به زمین میاد؟.

بیایید دست به دست بدیم تاشایدوضع را بهترازآنچه هست کنیم.بیایید آدم های بهتری برای خالق خویش باشیم.آدم های خوب والبته بنده های دوست داشتنی تر.

به پشت سرم که نگاه میکنم عرق سرد پشیمانی کل وجودم رو غرق در اندوه میکند و سردی مایل به گرمی سرتاپایم را در آغوش میگیرد.خجالت وشرمندگی حاصل ازتاسف فرصت های گذشته آنقدر روحم رو با خودش درگیر میکند که زبان از به جاری ساختن کلمات وتوصیف آن حالت قاصر میشود.

جسم وکالبد وروحم مدام باهم در جنگ وستیزند

غمی که تمام جودم را درگذشت این چند سال در برگرفته را کتوان نمیکنم ولی باید بپذیریم که بعضی از حرف ها در عین سادگی/سختیتی باخود به همراه دارند.نوشته های من هم چنین حالاتی دارد با اینکه در بعضی از جاها رشته کلامم از دستم در میرو و یا جملات را آنقدر که با آب وتاب باید باشند، ادا نمیکنم ولی بااین همه بازم خوشحالم چون در حال انجام کاریم که قلبا بهش ایمان دارم مگر نه اینکه انسان به امید زنده است این حرفا وامیدهاست که به قلبم قوت لازم را میدهد تا نهراسم از سختی های بین راه.

خدا آنقدر روح بزرگی دارد که داشتن ذره ای از آن روح بزرگ وبلند مرتبه برای سال ها برایم کفایت میکند .

خدایا دراین روزها واین شب ها.بشنو صدایم را.کمک خواستن هایم به من قدرتی بده همه چیز ها را آنطور که هستند قبول کنم وبپذیرم .خدایا من جز تو امیدی ندارم امیدم را ناامید نکن ودر متولد شدن آدمی که در درونم سالهاست زندانیست یاریم کن.

از آن کمک کردن های اساسی ومخصوص خودت .

اشنباهاتم را ندید بگیر

عجول بودن هایم را با صبر وشکیبایی خداییت اصلاح کن

نبودن هایم را بودن حساب کن

گریه هایم را به خنده های از ته دل مبدل کن

نامهربانی اطرافیانم را با مهربانی خودت جبران کن

خدایا به من گوشی بده تا نشنوم آنچه شتیدنش تورا آزار میدهد نبینم چیزهایی که نباید ببنم ونشم آدمی که تودیگر توجه ای به او نداری

خدایاااااا اگر روزی و روزگاری خواستی دیگر من را نبینی لطفا یک روز قبل از فرارسیدن جنین روز نحصی حیات و زندگیم را از من بگیر چون من تحمل لحظه ای را ندارم که دیگر نبینی ونشنوی مرا .

خدایا من را ببین نه آنگونه که هستم من را ببین آنگونه که هستی ودر شان آن خدایی به این بنده تقصیر کارت نگاه کن که من در ذهنم ساختم درست همانطور بخشنده وصبور .خدایاااا طوری نگاهم کن که آرامش در زندگیم موج بزند وتمام استرس ها واظتراب ها بروند وجای خود را به شادی وامید ها بدهند.

ودر آخر خوب است یاد کنم از سخنان مولایم علی که میفرماید:زندگی مثال گذر ابرهایی است که چون رعد وبرق میگزرند.

زندگی.زندگی.زندگی.

این کلمه کوتاه پنج حرفی اما هزار صفحه ای .

چی!!!درست شنیدم هزار صفحه ای؟؟؟

فراموشی گرفتی یا .

اوه راست میگی .من معضرت میخوام .حرفم را پس میگیرم مگر میشد هزازران هزار قصه ی زندگی اشخاص مختلف را با تمام تصمیمات درست وغلطشان را در هزار صفحه جا داد.نه غیر ممکن است.

خب از این حرف ها بگزریم نه من جان نوشتن دارم ونه شماها حال خواندن تا همینجا هم که چند لحظه ای را به خواندن متن این بنده حقیر گزراندین بسیار بسیااار متشکر وقدر دانم .

ودر آخر

ای مردم .ای مرد عزیز سرزمینم به خداوندی خدا با غصه خوردن ویکجا نشستن وتلاش نکردن مشکلی حل نمیشد وچقد عالی میشود اگر لحظه ای هیچ چیز وهیچ کس جز رضایت اون بالایی برایت مهم نباشد حتی فکر کردن بهش هم زیبا وآرام بخش است .چه برسد به.

این سه نقطه ها ادامه دارد ممنون از توجهتون لطفا همچنان دنبال کننده وبلاگ بنده باشید چون  به امید خدانوشته های قوی تری منتظر خوانده شدن وشنیده شدن هستند .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فرصت سبز اشپزی پنجره ی چوبی از اکنون می نویسم خنده ها تجربیات یک برنامه نویس اندروید دبیرستان دخترانه نمونه دولتی معلم the Center Of Science هر چی که بخوای